زمانی که افکاری در مورد مرگ به ذهنمان میآید در کسری از ثانیه ممکن است مراسم تدفین و عزاداری خود و یا عزیزانمان را تصور کرده باشیم و حتی شاید برای خود اشک هم ریخته باشیم که بعد از من بچههایم چه میشوند، همسرم باید چکار کند، تکلیف کار و اموالم چیست؟
در ابتدا لازم است که بدانیم اضطراب مرگ چیست؟
اضطراب مرگ مشتمل بر افکار، ترسها و هیجانات مرتبط با پایان زندگی میباشد (بلسکی ،۱۹۹۹). این نوع اضطراب مفهومی چند بعدی است، در همین راستا هالتر، هشت بعد برای آن در نظر گرفته است:
۱- هراس از فرایند مردن
۲- هراس از مرگ زودهنگام
۳-هراس از مرگ افراد مورد علاقه
۴-هراس بیمارگونه از مرگ
۵-هراس از تباهی
۶- هراس از بدن پس از مرگ
۷-هراس از ناشناخته بودن از مرگ
۸-هراس از مرده
مرگ سرچشمهی اصلی و آغازین اضطراب است و در نتيجه منشا اصلی ناهنجاری روانی نیز هست، زندگی و مرگ به یکدیگر وابسته اند؛ همزمان وجود دارند، نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید؛ مرگ مدام زیر پوستهی زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تاثیر فراوان دارد (یالوم۱۹۸۰).
اضطراب مرگ چنان نقش محوری و روشنی در روان درمانی دارد که نیاز چندانی به توضیح بیش از حد این نکته نیست وحشت مرگ همه جایی ست و چنان عظمتی دارد که بخش قابل ملاحظهای از انرژی زندگی صرف انکار مرگ می شود. عمیق ترین پدیده ها فردی درونی، دفاعها، انگیزهها، رویاها و کابوسهایمان گرفته تا آشکارترین ساختار های کلان اجتماعی، بناهای تاریخی، علم الهيات، ایدئولوژیها، گورستان ها، مومیایی کردن ها، راه یافتنمان به فضا و در واقع دورنمایه ی همه ی شیوه های زندگیمان از جمله شیوههای وقت گذرانی، عادت به سرگرمیها، اعتقاد راسخ به اسطوره ترقی، انگیزه برای پیشرفت و آرزویمان برای شهرت ماندگار است. همان گونه که فروید گفته است اجتماع انسانی اولیه و مولکول های زندگی اجتماعی به دلیل ترس از مرگ شکل گرفته است (یالوم، ۱۹۸۰).
مفهوم مرگ در روان درمانی دو کاربرد عمده دارد.
اول اینکه: مرگ از چنان اهمیتی برخوردار است که اگر درست با آن مواجه شویم، میتواند چشمانداز زندگی فرد را دگرگون کند و او را به غوطهوری اصیل در زندگی رهنمون سازد.
دوم : ترس از مرگ، سرچشمهی اصلی اضطراب است، از ابتدا در زندگی حضور دارد، در شکل دادن به ساختار شخصیتی بسیار مؤثر است و در تمامی طول زندگی همراه ماست تا اضطرابی بیافریند که نتیجه ی آن، دلواپسی آشکار و شکل گیری دفاعهای روانشناختی است.
مهم است به یاد داشته باشیم که گرچه اضطراب مرگ همه جایی ست و پیامدهای فراگیری دارد، در عمیقترین لایههای وجود ساکن است، به شدت سرکوب شده و به ندرت به طور کامل تجربه می شود. اضطراب مرگ به خودی خود در تصویر بالینی اغلب بیماران آشکار نمیشود؛ به ندرت هدف مطلق درمان قرار میگیرد خصوصا اگر درمان، کوتاه مدت باشد. با این حال، بعضی بیماران از همان ابتدای درمان، آکنده از اضطراب آشکار مرگند.
در درمان های طولانی مدت که به کاوش در لایههای عمیق دلواپسیها میپردازد، اضطراب خالص مرگ همیشه یافت میشود و باید در فرایند درمانی مد نظر قرار گیرد.
با توجه به اینکه درمانگر میخواهد سطوح فلج کنندهی اضطراب را تسکین دهد، درصدد از بین بردن اضطراب نیست. بدون اضطراب، نه میتوان زندگی را زیست و نه میتوان با مرگ روبرو شد. اضطراب هم راهنماست و هم دشمن و میتواند راه اصیل و موثق را به انسان بنماید.
وظیفه ی درمانگر، کاهشاضطراب و رسانیدن آن به سطحی قابل قبول است تا از اضطراب موجود، برای افزایش آگاهی، نشاط و سر زندگی بیمار استفاده کند.(رواندرمانی اگزیستانسیال)
در واقع همانطور که فروید (۱۹۱۵) نوشت ناهشیار ما به مرگ خودمان اعتقادی ندارد و به گونهای عمل میکند که گویی ما جاویدان هستیم. وی در ادامه مینویسد حتی زمانی که ریاکارانه واقعیت مرگ را بپذیریم، در ناهشیار اعتقادی به مرگ خود نداریم ( به نقل از فرر و والکر، ۲۰۰۸).
مرگ همیشه همراه انسان بوده و خواهد بود و از این رو که بخشی از زندگی اوست و پیوسته ذهن او را به خود مشغول کرده، انسان به دنبال پاسخی برای پرسش هایی درباره ی مرگ بوده است.
موضع انسان در زندگی مشابه موضع دانشجو در امتحان نهایی است؛ در هر دو مورد تکمیل نکردن کار نسبت به ماهیت والای آن اهمیت کمتری دارد. دانشجو باید خود را برای صدای زنگی که پایان وقت را اعلام میدارد آماده کند، و در زندگی هم ما باید ضمن آنکه میانگاریم «عمر نوح» خواهیم داشت، نیز همیشه منتظر «فراخوانده شدن» باشیم. کلمه لاتین نهایت، هم پایان معنی میدهد و هم هدف. آن لحظه که شخص نتواند پایان مرحله موقت زندگیش را پیش بینی کند، دیگر قادر به مشخص کردن هدفهای خود نیست و نمیتواند دل به کار بدهد و برعکس، خیالبافی درباره پایان و هدف آینده، آن تکیهگاه معنوی را می سازد که زندانی اردوگاه به شدت به آن نیازمند است. زیرا این تکیه گاه معنوی به تنهایی میتواند او را از گردن نهادن به نیروهای آسیب رساننده و شکل دهنده محیط اجتماعی حفظ کند - یعنی او را از وادادن و تسلیم پذیری بی قید و شرط برهاند. يقين به مرگ تنها شخصی را میترساند که نسبت به زندگی خویش، وجدانی گناهکار داشته باشد. مرگی که مهرپایان بر زندگی میزند، تنها میتواند شخصی را بترساند که در مدت عمر خود به طور کامل نزیسته است. انسان باید با توجه به زمان و فناپذیری خویش کاری را به پایان برساند یعنی اینکه فناپذیری خود را بپذیرد و آگاهانه به عنوان بخشی از معامله پایانی برای کار خود قبول کند (فرانکل، ۱۳۷۲). اگر وجود ما واقعا با مرگ خاتمه مییابد و با مرگ دیگر چیزی باقی نمیماند که منتظرش باشیم دیگر چه چیز ترسناکی میتواند وجود داشته باشد؟ اگر کسی در این باره منطقی فکر کند چنین به نظرش خواهد رسید که گویی مرگ فقط در صورتی میتواند ترسناک باشد که ما بعد از آن به زندگی ادامه دهیم و شاید در معرض یک استحاله هراسآور قرار گیریم.اگر زندگی واقعی نیست، و مرگ غایت آن است، شاید مضحک باشد که خودمان مرگ را این چنین جدی بگیریم(نیگل ،۱۳۸۴).
یالوم معتقد بود که اضطراب مرگ با میزان رضایت از زندگی نسبت معکوس دارد.
جان هینتون یافتههای پژوهشی جالب و مرتبطی را گزارش می کند. او شصت بیمار مبتلا به سرطان و پیشرفته را مورد مطالعه قراداد و به بررسی ارتباط میان نگرش آنها (از جمله « احساس رضایت و کامروایی در زندگی و احساسات و واکنش ها در طول بیماری لاعلاجشان پرداخت. احساس رضایت از زندگی را براساس مصاحبه با بیمار و همسرش ارزیابی کرد. احساسات و واکنشها در طول بیماری علاج، بر اساس مصاحبه با بیمار و مقیاسهای سنجشی که پرستاران و همسران تکمیل میکردند، ارزیابی شد. نتایج به میزان معنی داری حاکی از آن بوده «وقتی زندگی رضایت بخش است، مردن کمتر دردسرآفرین است .هر چه از زندگی گذشته رضایت کمتری داشته باشیم، با بیماری و عواقب آن هم سخت تر کنار می آییم»، هرچه رضایت از زندگی کمتر بود، میزان افسردگی، اضطراب، خشم و نگرانی دربارهی بیماری و درباره میزان رضایت از مراقبت های طبی بیشتر بود. به نظر میرسد این نتایج با عقل سلیم همخوانی ندارد، زیرا وقتی سطحی به موضوع نگاه کنیم انتظار خواهیم داشت کسی که رضایت کمتری دارد و نا امید و سر خورده است، به مرگ خوش آمد بگوید ولی عکس آن صحیح است: حس کامروایی و این احساس که زندگی خوبی را از سر گذراندهایم، وحشت مرگ را تسکین میدهد. نیچه معتقد است :« آنچه کامل شده، هر آنچه رسیده و پخته، خواهان مرگ است. آنچه نارس است، می خواهد زندگی کند. هر آنچه در رنج است، میخواهد زنده بماند تا شاید رسیده و شادان و دلخواه شود، دلخواه از آن رو که هر چه فراتر رود، برتر و درخشان تر شود.» قطعا چنین بصیرتی ، جای پای مطمئنی برای درمانگر پدید میآورد اگر بیمار را یاری دهد تا رضایت بیشتری را در زندگی تجربه کند، اضطراب فراوانی را فرو می نشاند. البته عکس این معادله هم صحیح است زیرا زندگی مقید و محدود، ناشی از اضطراب فراوان مرگ است. انسان در صورتی مواجهه با چشم انداز مرگ اجتناب ناپذیر را تاب میآورد که زندگی را به تمامی زیسته باشد.»
درمانگر نباید مرعوب گذشته شود. لازم نیست فرد چهل سال سالم و يكپارچه زندگی کند تا چهل سال زندگی ناقص و سایهوار قبل از آن جبران شود. ایوان ایلیچ تولستوی از طریق رویاروییاش با مرگ، به بحران اگزیستانسیال دچار شد و در چند روز باقیمانده از زندگیاش متحول شد و توانست با نگاه به گذشته، به تمامی زندگیاش معنا ببخشید. هرچه رضایت از زندگی کمتر، اضطراب مرگ بیشتر (یالوم، ۱۹۸۰).
از دیدگاه وجود گرایی مرگ فقط شامل مرگ زیست شناختی نمیشود، فوت لحظهها و دقایق نیز مرگ است. اگر بیماری به این نکته پی ببرد مسئولیت بزرگی را بر دوش خود احساس میکند. مسئولیتی برای یک ساعت و یک روز دیگر، چون او فصل حیاتی داستان زندگیش را هنوز ننوشته است (محمد پوریزدی، ۱۳۸۵).
رویارویی با دورنمایی غیرقابل اجتناب (مرگ)، لحظه کنونی را با اهمیت میسازد، چه آگاه میشویم که برای تحقق نقشههایمان فرصت جاودانی نداریم. واقعیت مرگ کاتالیزوری است که میتواند به خلق زندگی معنادار و هدفمند انجامد. ما از طریق تصدی آزادیمان و از طریق تعهد به انتخاب در صورت مواجه شدن با تردید، در جهت یک زندگی معنی دار تلاش میکنیم (کری، ۱۳۸۵).
فرانكل مرگ را یک تهدید نمیدانست بلکه معتقد بود مرگ، انسان را وا میدارد حداکثر زندگی را کند و از هر فرصتی برای انجام کارهای معنادار استفاده نماید. پس توجه به مرگ می تواند زمینه ساز ٪خلاقیت و زندگی کامل شود (شارف، ۱۳۸۹).
اگر از خود در برابر واقعیت مرگ دفاع کنیم، زندگی کسل کننده و معنی میشود. اما اگر تشخیص دهیم که فانی هستیم، میدانیم که برای کامل کردن طرحهای خود، زندگی ابدی نداریم و هر لحظه موجود حیاتی است. آگاهی ما از مرگ منبع علاقه به زندگی و خلاقیت است (کری، ۱۳۸۵).
مرگ، مسئولیت آدمی را به او یادآور میشود. مرگ خارج از قدرت و مسئولیت آدمی است، اما کشمکش مداوم میان سرنوشت درونی و بیرونی آدمی و آزادی او، ماهیت اصل زندگی است (فرانکل، ۱۳۸۵).
زندگی یک دوره طولانی سؤال و جواب است که موجب میگردد تقویم زندگی هر فرد به تدریج از «ناشده ها و ناکرده ها» به «کرده هاو شدهها» منتقل شود.
پس لحظه پایان زندگی مرگ باید بهترین حالت فرد باشد. چون او در لحظه مرگ، خویشتن را خلق میکند. خویشتن انسان یک «بودن» نیست بلکه شدن است و بدین ترتیب این خویشتن هنگامی کامل میشود که زندگی با مرگ تکمیل شود (ذاکر، ۱۳۸۵). مرگ به صورت نفی هستی دیده میشود که مسئولیت برای اقدام را نیز به ارمغان میآورد زیرا اگر زندگی بینهایت بود، تصمیمات میتوانستند به طور نامحدوی به تعویق بیفتند (پروچاسکا ونورکراس،۱۳۸۵).