لزومی ندارد به والدین نوجوانان یادآوری شود که فرزندانشان در حال تغییر یافتن هستند. والدین و خانواده هایی که در تطبیق دادن قوانین خود با عادات فرزندان نوجوانشان که به زودی به افراد بالغ تبدیل میشوند ـ کوتاهی میکنند، دیری نمیپاید که با انبوهی از مشاجرات روبهرو میشوند.
«منظورت چیه که باید ساعت یازده برگردم؟ مسخره است!»
«فکر میکنی من چند سالمه؟»
آنچه که در این میان کمتر مورد توجه قرار میگیرد این واقعیت است که دوران بلوغ نه تنها یک دوران گذرا برای نوجوانان که دوران تغییر و تحول برای کل نظام خانواده است. ما اغلب خانوادهها را بهعنوان یک نظام تصور نمیکنیم. در حقیقت داستان کهن بلوغ اغلب به این ترتیب تعریف و تفسیر میشود: تقلای یک نوجوان برای رهایی از وابستگیهای دوران کودکی، در اختیار گرفتن دوران بلوغ و سلطه یافتن بر دورنمای آینده. به این ترتیب میتوان غالب درگیریهای بین فرزندان و والدین را حاصل کاوش نوجوانان برای جستن هویت و خویشتن خویش دانست. از این گذشته، نوجوانان دوست دارند که خود زمام سرنوشت خود را در دست بگیرند و قهرمان داستان خود باشند. همه ما در دوران کودکی قهرمانان بسیاری را میشناختیم همچون سوپرمن، و تفنگدار تنها. وقتی بزرگتر شدیم با قهرمانان واقعی زندگی آشنا شدیم. مارتین لوترکینگ و نلسون ماندلا. همه این زنان و مردان برای آرمانهایشان مبارزه کردهاند. آنگاه آرزو میکنیم که ما نیز میتوانستیم مانند این قهرمانان باشیم، قهرمانانی که به نظر میرسد در برابر شرایط اطرافشان قیام کردهاند و بعدها میفهمیم برخی از محدودیتها و شرایط اطرافمان که میخواستیم در برابر آنها قیام کنیم، بخشی از شرایط زندگی انسان بودهاند ــ مانند ارتباط ناگزیر ما با خانوادهمان ــ نقطه مقابل قهرمانان، ضد قهرمانها هستند. یک قهرمان همانقدر به ضد قهرمان نیاز دارد که به سلاح و زره درخشانش. نوجوانان در ضد قهرمان دیدن والدینشان ید طولایی دارند. والدینی که به اعتقاد آنها با سرسختی تمام و به مدد قوانین خشک و منسوخ خود سعی در سلب آزادی از آنها دارند.
همانطور که کودکان نوپا ناچار به ترک آغوش امن پدر و مادر برای پرسه زدن در خانه هستند، نوجوانان نیز باید از محیط امن خانواده دل بکنند تا بتوانند در جهان عشق و کار به ماجراجویی بپردازند.
طی همین روند است که نوجوان به منتقدی تبدیل میشود که اعتقادات و باورهای اخلاقی والدینش را به چالش میکشد و تعصبات کهنه و قدیمی آنها را زیر سؤال میبرد. اگرچه والدین میتوانند این چالش را هم برای فرزند نوجوانشان و هم برای خود مفید بدانند، بسیاری از والدین در مواجهه با چنین مشکلاتی احساس خطر و شروع به مقابله به مثل میکنند.
این امر اغلب به وقوع جنگ و جدالهای فزاینده میانجامد که در بسیاری موارد به نتیجه نمیرسد و فقط با خروج نوجوان از خانه متوقف میشود.
چنانچه والدین قصد دارند همچنان قهرمان ــ البته قهرمانِ زوار در رفته داستان خود ــ باقی بمانند، تنها در صورتی بخشیده میشوند که قبول کنند فرزندان نوجوان خود را آمیزهای از قهرمان و ضد قهرمان بدانند. حال چه قهرمان و چه ضد قهرمان، افسانه ما همچنان باقی است. در خوشیها و ناخوشیها، زندگی خانوادگی در همه حال محصول تعاملِ شخصیتهای متقاطع است.
یکی از دلایلی که موجب میشود در کشاکش دوران بلوغ فرزندانمان را به ناسپاسی و دمدمی مزاج بودن متهم کنیم این واقعیت است که آنها نمیتوانند بپذیرند آدمهای کهنهفکر در خصوص الگوهای ساختاری که یک خانواده را میسازد تصمیمگیری کنند. خانوادهای که دربرگیرنده زندگیهای مجزا و مرتبط با هم است و در عین حال توسط قوانین سخت اما ناگفته اداره میشود.
در این میان والدین فهمیده و عاقل درک میکنند که فرزندشان برای شناخت خود، آنها را هدف قرار داده است. بنابراین با صبوری و شکیبایی رفتار میکنند. وقتی یک نوجوان عصبانی از پدر یا مادرش میپرسد که چرا باید قبل از نیمهشب خانه باشد، یک پدر یا مادر فهمیده و عاقل با دقت به سخنان و نقطهنظرات فرزندش گوش میدهد. او فکر میکند چه وقت باید به خانه بیاید؟ او قصد انجام چه کاری را دارد؟ با چه کسی؟ پس از شنیدن صحبتهای نوجوان، پدر یا مادر عاقل آنچه را که خود از فرزندش خواسته بود دوباره بررسی میکند، نه متعصبانه به آن میچسبد و نه لزوما آن را تغییر میدهد بلکه دوباره درباره آن فکر میکند و البته توانایی روزافزون فرزندش برای تصمیمگیری را نیز مدنظر قرار میدهد، هر چند که ممکن است ناچار به تغییر تصمیم نهایی و قانون خانواده شود.
این عمل در حقیقت تغییر وضعیت مکمل («چون من پدر تو هستم و اینطور میخواهم. همین و بس!)
آرش شانزده ساله از پدرش میپرسد: «میتوانم این هفته با وبهرام به
اسکی بروم؟» پدر: «پدر و مادر بهرام هم میآیند؟»
«نه.»
«پس نمیتوانی بروی. شانزده سال سن برای بیرون رفتن بدون بزرگتر خیلی کم است.»
«اوه خواهش میکنم پدر مگر تو به من اعتماد نداری؟»
«من به تو اعتماد دارم اما بعضی وقتها هم نگرانت میشوم. اصلاً فکرش را هم نمیتوانم بکنم که چند تا پسر بچه از اینجا تا کوه و محل اسکی رانندگی کنند.»
«تو میگویی که به من اطمینان داری اما هر وقت میخواهم کاری انجام دهم مخالفت میکنی.»
«خُب، من هم بدم نمیآید که تو بروی اسکی اما نمیتوانم اجازه دهم که فقط تو و بهرام به تنهایی به اسکی بروید، بدون بزرگتر و بدون آنکه والدین آنها مراقب شما باشند. حالا پیشنهاد خودت چیه؟»
«اگر برادر بهرام هم با ما بیاید چی؟ آنوقت او رانندگی میکند.»
«برادر بهرام چند سالش است؟»
«بیست و پنج سال.»
«خُب، اگر او هم با شما بیاید اشکالی ندارد میتوانی بروی. اما من برادر بهرام را نمیشناسم و میخواهم پیش از آنکه موافقت نهاییام را اعلام کنم او را ببینم.»
«همین الان به بهرام تلفن میکنم. اگر برادرش خواست که با ما بیاید میتواند همین الان به خانه ما بیاید تا شما او را ملاقات کنید.»
«بله، اینطور خوب است.»
در مثال بالا، پدر آرش از مهارت «گوش دادن مسئولانه» استفاده میکند. البته نه تنها برای اینکه از احساسات پسرش مطلع شود بلکه او قصد دارد تا به این ترتیب به فرزند #نوجوانش اجازه دهد که در روند تصمیمگیری دخالت کند. در این فرایند، پدر که خود تمایل به کوتاه آمدن دارد شرایطی را به وجود میآورد که فرزندش پیروز شود و البته در این میان نگرانیهای خود را نیز بازگو مینماید. والدین موفق از زورآزمایی با فرزندانشان پرهیز میکنند.
گهگاه تنها گوش دادن به عواطف و احساسات نوجوانان کافی است، اما در برخی مواقع لازم است که والدین کوتاه بیایند و این عاقلانهترین و منطقیترین روشی است که به واسطه آن میتوانند اقتدار خود را حفظ کنند.
دوران بلوغ دوران تنظیم و تصحیح است و طی آن نوجوانان شخصیت خویش را بازسازی میکنند. خانوادهها نیز در این میانگاهی ناچار به تبعیت هستند.