روانکاوی‌ چگونه متولد شد؟

زیگموند فروید سال ۱۸۵۶ در فرایبورگ، ناحیه‌ای‌ که آن زمان به امپراتوری‌ اتریش ـ مجارستان تعلق داشت و در حال حاضر جزء خاک اسلواکی‌ است، پا به جهان گذاشت.

زمانی‌ که زیگموند چهار سال بیش‌تر نداشت، مجبور شدند به وین مهاجرت کنند. این شهر تا سال آخر عمر فروید که به علت تهاجم نازی‌‌ها مجبور به ترک آن و اقامت در انگلستان شد، پذیرای‌ وی‌ و محل تحصیل و پژوهش و کارش بود.

پس از پایان دوره‌ی‌ پزشکی‌ عمومی‌، مدتی‌ نزد استاد خود، «می‌‌نرت»، که روان‌پزشک مشهوری‌ بود و در وین آزمایشگاهی‌ را سرپرستی‌ می‌‌کرد، به کار پرداخت و در آن‌جا تحقیقاتی‌ درباره‌ی‌ دستگاه عصبی‌ جانوران ابتدایی‌ نظیر مارماهی‌ انجام داد. سپس با استفاده از بورس تحصیلی‌، فرصتی‌ برایش فراهم شد که به پاریس برود و در بیمارستان مشهور «سالپتریه» از نزدیک با کارهای‌ «شارکو»، عصب‌شناس معروف فرانسوی‌، آشنا شود. آن زمان پزشکان با بیماران متعددی‌ برخورد می‌‌کردند که علی‌‌رغم شکایت‌های‌ فراوانی‌ که از نظر جسمی‌ داشتند، در معاینه‌های‌ بالینی‌ شواهد اندکی‌ از وجود بیماری‌ خاص در آن‌ها یافت می‌‌شد. این شکایت‌ها شامل مشکلات مختلفی‌ از قبیل فلج اندام‌ها، بی‌‌حسی‌، حمله‌های‌ شبه‌تشنجی‌، دردهای‌ مزمن، حالت تهوع و استفراغ، فراموشی‌ و مشکلات جنسی‌ بود.

تحت‌تأثیر سنتی‌ دیرپا که ریشه در تعالیم بقراط داشت، در چارچوب اختلال «هیستریا» که از لغت یونانی‌ «هیستریوم» به معنی‌ رحم گرفته شده است، به این شکایت‌ها رسیدگی‌ می‌‌کردند. بر اساس این، آن‌ها این بیماری‌ را مختص زنان قلمداد می‌‌کردند و از آن‌جا که شیوع آن در زنان مجرد بیش‌تر بود، آن را به برآورده نشدن تمایلات جنسی‌ ربط می‌‌دادند. در مقاطعی‌ از تاریخ اروپا نیز که هم‌زمان با سال‌های‌ حاکمیت جهل و تفتیش عقاید بود، این بیماری‌ را ناشی‌ از حلول ارواح خبیثه و شیطان‌زدگی‌ و جن‌زدگی‌ می‌‌دانستند و بسیاری‌ از این بیماران در سلول‌های‌ سرد و تاریک به زنجیر کشیده می‌‌شدند.

شارکو برای‌ اولین‌بار بر این فرضیه که «هیستریا» مخصوص زنان است خط بطلانی‌ کشید و وجود آن را در مردان (هرچند با شیوعی‌ کم‌تر) نشان داد، هم‌چنین دلیلی‌ مغزی‌ و عصبی‌ برای‌ این بیماری‌ قایل شد و گفت که «هیستریا» ناشی‌ از آسیب‌پذیری‌ مغزی‌ است که افراد مبتلا را مستعد این بیماری‌ می‌‌کند. او با استفاده از تکنیک هیپنوتیزم و روش تلقینی برای از بین بردن علائم بیماران بسیار کوشید و از آن سو در بخشی از افراد سالم بطور مصنوعی علائم «هیستریا» را القا کرد؛ این پیشرفت بزرگی‌ در درک این بیماری‌ بود، هرچند شارکو، خود اذعان کرد که هیپنوتیزم در درمان این بیماری‌ کمک چندان مؤثری‌ نیست و اثر آن موقتی‌ است.

فروید پس از بازگشت از پاریس و با الهام گرفتن از کارهای‌ شارکو، به‌همراه دوست و همکار بزرگ‌تر خود، ژوزف بروئر، به کمک هیپنوتیزم روی‌ بیماران مبتلا به «هیستریا» کار کرد. در آغاز روش آن‌ها همان روش تلقینی‌ شارکو بود که آن‌ها را نیز به این نتیجه رساند که اثری‌ موقتی‌ دارد و پس از مدتی‌ علایم به شکل سابق خود یا به شکلی‌ تازه ظهور می‌‌کند.

فروید ذهن آدمی‌ را به سه قسمت اساسی‌ تقسیم کرد: نهاد، ایگو و سوپرایگو

یکی‌ از بیماران بروئر خانم جوانی‌ به نام «برتا پاپنهایم» از خانواده‌ای‌ تحصیل‌کرده و اشرافی‌ بود. او هر از گاهی‌ با علایم مکرر و متنوعی‌ مراجعه و بروئر با هیپنوتیزم آن‌ها را رفع می‌‌کرد. بیمار برای‌ مدتی‌ راحت بود تا آن‌که دوباره شکایت جدیدی‌ داشته باشد. در یکی‌ از جلسه‌های‌ درمانی‌ که بروئر برای‌ برطرف کردن مشکل بلع بیمار که غذا خوردن را برایش ناممکن کرده بود کوشش می‌‌کرد، او در حین هیپنوتیزم خاطره‌ای‌ تعریف کرد که به نقطه‌ی‌ عطفی‌ در تاریخ روانکاوی‌ و هیپنوتیزم تبدیل شد. برتا به‌یاد آورد که چند روز پیش که در سالن خانه روی‌ مبل نشسته بود، مستخدمه‌ی‌ خانه را می‌‌بیند که در حال بازی‌ با سگ اوست و از لیوانی‌ که وی‌ هر روز از آن آب می‌‌نوشید، به سگ آب می‌‌دهد. یادآوری‌ این خاطره و بروز احساس ناراحتی‌ و اشمئزاز از آن موجب می‌‌شود که پس از بیرون آمدن از خلسه‌ی‌ هیپنوتیزمی‌ یک لیوان آب تقاضا کند و بدون هیچ مشکلی‌ آن را بنوشد. این اتفاق شعله‌ای‌ در ذهن بروئر روشن می‌‌کند که از هیپنوتیزم می‌‌توان برای‌ رسیدن به هدف ارزشمندتری‌ استفاده کرد.
او و فروید در دیگر بیماران نیز از این روش، یعنی‌ یادآوری‌ خاطره‌های‌ دردناک و سرکوب شده به وسیله‌ی‌ هیپنوتیزم استفاده و حاصل مطالعات خود را در سال ۱۸۹۵ در کتاب «مطالعاتی‌ در مورد هیستریا» منتشر کردند. بسیاری‌ این سال را، سال تولد روانکاوی‌ می‌‌شناسند. در این کتاب از «برتا پاپنهایم» با نام مستعار «آنا او» یاد می‌‌شود و هویت واقعی‌ وی‌ تا سال‌ها بعد ناشناخته باقی‌ می‌‌ماند. خلاصه‌ی‌ دیدگاه آن‌ها در این کتاب که آن را می‌‌توان مانیفست روانکاوی‌ نامید، چنین بود:

۱) خاطره‌ی‌ رویدادی‌ دردناک از ذهن پاک نمی‌‌شود، بلکه به وسیله‌ی‌ سازوکار دفاعی‌ سرکوبی‌ به ناخودآگاه رانده می‌‌شود.

۲) هرچند فرد از این خاطره آگاهی‌ ندارد اما تأثیر آن بر رفتار وی‌ هم‌چنان اعمال می‌‌شود که به شکل‌های‌ مختلف خود را نشان می‌‌دهد. در بیماران مبتلا به «هیستریا» این علایم به شکل علایم بدنی‌ توجیه‌ناپذیری‌ جلوه می‌‌کند.

۳) شکل علائم هیستریک با عامل بوجود آورنده آن رابطه نمادین دارد. (مانند مشکل بلع برتا و آب نوشیدن سگ از لیوان وی‌).

۴) هرگاه در درمان بتوان به بیمار کمک کرد که رابطه‌ی‌ میان رویداد آغازین و مشکل بدنی‌ خود را درک کند و به بصیرت و بینش دست یابد، بیماری‌ وی‌ معالجه می‌‌شود.

آن‌ها برای‌ شیوه‌ی‌ خود نام «پالایش» را برگزیدند؛ روشی‌ که در آن منابع مزاحمی‌ که با تجربه‌های‌ احساسی‌ گذشته‌ی‌ فرد ارتباط دارد، از بین می‌‌رود. هیپنوتیزم روشی‌ بود که در خدمت این هدف قرار می‌‌گرفت و بیمار در حال خلسه‌ی‌ هیپنوتیزمی‌ خاطره‌های‌ سرکوب شده را به‌یاد می‌‌آورد و از تأثیر آن‌ها پاک می‌‌شد و از تأثیر مخرب آن‌ها رها می‌‌شد. پس از انتشار کتاب «مطالعاتی‌ در مورد هیستریا» اصطلاح «هیستریا» به تاریخ روان‌پزشکی‌ پیوست و از آن پس «اختلال تبدیلی‌» جای‌ آن را گرفت، به عبارتی‌ از دید بروئر و فروید، «هیستریا» ناشی‌ از تبدیل تعارض‌های‌ روانی‌ فرد به مشکلات جسمی‌ بود. از نظر آن‌ها، مشکلات جسمی‌ شیوه‌ای‌ بود که افراد تعارض‌های‌ خود را در قالب آن نشان می‌‌دادند.

روان‌کاوی‌ از طریق معالجه‌ی‌ بیماران هیستریک متولد شد. بیمارانی‌ که علایم بدنی‌ غیرقابل توجیهی‌ داشتند.

منبع: کتاب روانکاوی چیست؟
دکتر علی فیروزآبادی

دکتر مهدی قاسمی

نویسنده: دکتر مهدی قاسمی

روانپزشک و رواندرمانگر

مشاهده سایر مطالب دکتر مهدی قاسمی
نظرات کاربران
 
 
   
دکتر مهدی قاسمی

دکتر مهدی قاسمی

دکتر مهدی قاسمی روانپزشک و رواندرمانگر تحلیلی