تضادها و ناسازگاریها از کجا شروع میشوند؟
به نظر هورنای تمام علائم رواننژندی نشاندهنده تضادهای درونی عمیقتر هستند. با اینکه این علائم مشکلاتی را در زندگی برای شخص ایجاد میکنند در واقع این تضاد است که افسردگی، اضطراب، سستی، تزلزل، استقلال بیشازحد و وابستگی بیش از اندازه ایجاد میکند. تضاد شامل ناسازگاریهایی میشود که فرد نسبت به آنها بیتوجه است. با سایت دکتر قاسمی همراه باشید.
برای مثال:
کسی که به شدت احساس میکند به او توهین شده است در صورتی که هیچ توهینی وجود نداشته است. کسی که در ظاهر برای دوستی دیگران ارزش قائل است، ولی از آنها دزدی میکند. زنی که مدعی است خودش را فدای فرزندانش کرده است، در صورتی که روز تولد آنها را فراموش میکند. دختری که بزرگترین آرزوی او ازدواج است، در صورتی که از برقراری ارتباط با مردان اجتناب میکند. شخصی که در برابر دیگران بسیار باگذشت و صبور است ولی نسبت به خودش خیلی سختگیر است.
مسائلی مثل موارد بالا که «منطقی نیستند» نشاندهنده یک شخصیت دوگانه هستند. هورنای در ارتباط با مثال مادر، مینویسد شاید «بیشتر مادر بودن برای آن زن مهم است تا خود بچهها.» یا شاید به صورت ناخودآگاه دچار یک نوع سادیسم است و میخواهد فرزندانش را از لذت بردن محروم کند. نکته این است که اغلب یک مسئله بیرونی نشاندهنده یک تضاد درونی است. زن و شوهری را در نظر بگیرید که سر هر مسئله جزئی شدیدا با هم بحث و دعوا میکنند. آیا موضوعی که سر آن بحث میشود مسئله واقعی است یا اینکه مسئله چیز دیگری است؟
چطور تضادها توسعه پیدا میکنند؟
به عقیده فروید تضادهای درونی ما به این دلیل بوجود میآیند که امیال غریزی ما در تقابل با تمدن و فرهنگ حاکم بر اجتماع قرار میگیرند و این چیزی است که ما هرگز نمیتوانیم آن را تغییر بدهیم. ولی هورنای معتقد است که تضادهای درونی ما به این دلیل ایجاد میشوند که ما دقیقا نمیدانیم چه میخواهیم.
به عنوان مثال بچههایی که در یک محیط خصومتآمیز بزرگ میشوند مثل هر کس دیگری طالب محبت هستند ولی برای اینکه خودشان را با محیط سازگار کنند احساس میکنند که مجبورند پرخاشگر و خشن باشند. وقتی این بچهها بزرگ میشوند این نیازهای اساسی با نیاز رواننژندانه به کنترل محیط و اطرافیان، در تضاد قرار میگیرند. شخصیتی که به دلیل رواننژندی میخواهند داشته باشند هرگز نیازهایشان را تامین نمیکند. در نتیجه رفتاری که آنها در پیش میگیرند به شخصیتشان تبدیل میشود ولی این شخصیت، دوگانه است.
هورنای معتقد است که رواننژندی از عوامل اساسی نشئت میگیرد؛ مثل: کمبود شدید محبت، سرکوب محبت، عدم وجود یک مشاور یا راهنما، عدم توجه یا احترام نسبت به کودک، محبت شرطی، قوانین ناهماهنگ، جدا ماندن از سایر بچهها، فضای خصومتآمیز، سلطه دیگران و غیره. همه اینها موجب میشود کودک احساس کند که باید به طریقی امنیت خود را تامین کند و در نتیجه به یک سری استراتژی یا «گرایشهای رواننژندانه» رو میآورد که تا بزرگسالی در او باقی میماند. هورنای سه گرایش اساسی را در رواننژندی شناسایی کرد: به سمت مردم رفتن، ضدیت با مردم و دور شدن از مردم.
به سمت مردم رفتن
این شخصیت در کودکی احساس انزوا یا ترس را تجربه کرده است و در نتیجه تلاش میکند به منظور تامین امنیت خود، محبت دیگران را جلب کند. این افراد معمولا بعد از چندین سال کجخلقی، مهربان و مطیع میشوند زیرا به این نتیجه میرسند که برای رسیدن به خواستههایشان این راه بهتر است. نیاز به تایید و محبت در این افراد در بزرگسالی به شکل نیاز شدید به یک دوست یا همسری که «تمام انتظاراتشان را تامین کند» خودش را نشان میدهد. آنها بدون اینکه به احساس شریک زندگیشان توجه کنند به تامین «امنیت» او شدیدا نیاز پیدا میکنند. دیگران از نظر این افراد، «حیوانات عجیب و تهدیدآمیزی» هستند که باید بر آنها غلبه کرد.
این تیپ افراد از طریق سلطه پذیر، بامحبت، زودرنج و وابسته بودن (طرف مقابل شاید احساس کند که شریک رواننژندش زیاده از حد محبت میکند و در نتیجه رفتارش آزاردهنده است) شیوه موثری برای برقراری ارتباط و در نتیجه تامین امنیت خود پیدا میکند. در واقع ماهیت طرف مقابل به هیچ عنوان برای این افراد مهم نیست؛ شاید حتی طرف مقابل را دوست نداشته باشند، مسئله اصلی برایشان این است که دیگران آنها را بپذیرند، به آنها محبت کنند، آنها را راهنمایی و از آنها مراقبت کنند. ولی در نهایت نیاز به تعلق، به قضاوتهای غلط درباره دیگران منجر میشود.
ضعف این افراد در برابر گستاخی یا انتقاد دیگران موجب میشود احساس مظلومیت کنند و رفته رفته ضعیف شوند. جالب اینکه وقتی آنها هر از گاهی پرخاشگر یا بیاحساس میشوند ناگهان دوستداشتنیتر به نظر میرسند. به این دلیل که تمایلات پرخاشگرانه آنها از بین نرفته بلکه سرکوب شده است.
ضدیت با مردم
محیط خانوادگی این دسته از افراد در کودکی خصومتآمیز بوده است و آنها سعی کردهاند از طریق طغیان و شورش، با آن مقابله کنند در نتیجه به نیات و انگیزههای اطرافیان بیاعتماد شدهاند. بزرگسالانی که این شخصیت را دارند دنیا را اساساً ناامن میدانند ولی ممکن است «از کمی ادب، واقعبینی و محبت» برخوردار باشند. آنها افراد خیرخواه و خوبی هستند ولی تا زمانی که دیگران گوش به فرمانشان باشند. این تیپ شخصیتی که احساس ترس و اضطراب دارد در زمان ناتوانی به جای اینکه به دیگران رو بیاورد تنهایی را انتخاب میکند. آنها از احساس ضعف به خصوص در خودشان نفرت دارند و عموماً تشنه موفقیت و پرستیژ هستند و دوست دارند که دیگران تاییدشان کنند.
شعار آنها ممکن است این باشد که «به هیچ کس اعتماد نکن و هرگز دست از نگرانی برندار.» این نوع منفعتطلبی افراطی شاید باعث شود که بخواهند از دیگران سواستفاده یا آنها را کنترل کنند.
دور شدن از مردم
افراد دارای این تیپ شخصیتی در کودکی به جای اینکه به دیگران تعلق پیدا کرده یا با آنها بجنگند، احساس میکنند که بیش از اندازه به اطرافیانشان نزدیک هستند و سعی میکنند فاصله خود را با سایر اعضای خانواده کم کرده و به دنیای محرمانه اسباببازیها، کتابها یا خیالپردازی در مورد آینده پناه ببرند.
آنها در بزرگسالی برای فاصله گرفتن از دنیای اطراف نوعی نیاز رواننژندانه پیدا میکنند و میشود این را در تمایلشان به تنهایی یا نفرت از برقراری هر نوع رابطه عاطفی چه عاشقانه و چه غیرعاشقانه، دید. این گروه تا زمانی که دیگران به «حلقه جادویی»شان نفوذ نکنند با آنها خوب هستند و زندگی خود را به شکلی سازماندهی میکنند که مجبور نباشند برای دیگران سخت کار کنند و در نتیجه کنترل زندگی خود را از دست بدهند. از آنجایی که این افراد نسبت به دیگران احساس برتری میکنند و به منحصربهفرد بودن خود معتقد هستند میتوانند «انزوای باشکوه» خود را حفظ کنند. آنها همیشه میترسند که نکند مجبور شوند به یک گروه ملحق شوند، با کسی صمیمی شوند یا اینکه در یک میهمانی مجبور شوند در یک گفتگوی عادی شرکت کنند.
به علاوه این نوع آدمها به حفظ حریم خصوصی و استقلالشان اهمیت زیادی میدهند و از هر چیزی که تعهدآور باشد مثل ازدواج یا بدهکاری، نفرت دارند. این افراد وقتی که از سوی کسی مورد عشق و محبت قرار میگیرند و در عین حال تعهدی در قبال آن فرد ندارند، بیشتر از هر زمان دیگری احساس خوشبختی میکنند. طبعیت مستقل این افراد اغلب موجب میشود که ندانند در مورد یک مسئله خاص واقعا چه احساسی دارند و در نتیجه قاطعیت خود را از دست میدهند.
شاید یک کودک یا یک شخص بالغ که از سلامت روانی برخوردار است نیز تا حدودی همه این گرایشات را داشته باشد اما میان تمایل به تعلق داشتن، دعوا کردن یا تنها بودن، هماهنگی ایجاد میکنند و در زمانهای مناسبی این احساسات را از خود نشان میدهد. تفاوت یک فرد رواننژند با یک فرد عادی این است که در فرد رواننژند این احساسات انتخابی نیستند. رواننژندی همین است. رواننژندی، اختیار را از انسان سلب کرده و او را مجبور میکند بدون ملاحظه موقعیتی که در آن قرار گرفته است، بر اساس تمایلاتی که دارد رفتار کند.
تمایل به وابستگی
تلاش برای به نمایش گذاشتن یک چهره ایدهآل از خود، انرژی زیادی از فرد میگیرد تا حدی که دیگر «از خودش غافل میشود» و در نتیجه دیگران را مهمتر و نیرومندتر از خودش میبیند و نظرات دیگران برای او قدرت فوقالعادهای پیدا میکند و به وابستگی به دیگران منجر میشود.
هورنای مینویسد وجود رقابت در دنیای مدرن، زمینه را برای رشد رواننژندی فراهم میکند چون در دنیای مدرن بر موفقیت و دستاورد، تاکید زیادی میشود بنابراین افرادی که تصویر ذهنی ضعیفی از خود دارند سعی میکنند از طریق «مشهور شدن»، این ضعف را جبران کنند. او مینویسد: «سرکشیها و طغیانهای نسنجیده، برتری جوییهای غیرمنطقی و نیاز بیهوده به دوری از دیگران همگی از اَشکال مختلف وابستگی هستند.»
انسانهایی که از نظر روانی سالم هستند به هیچ یک از اینها گرایش ندارند، بلکه انگیزه آنها به فعل درآوردن استعدادهای بالقوهشان است و میخواهند در حوزه کاری مورد علاقه خود نقش موثری ایفا کنند یا اینکه به دیگران عمیقتر عشق بورزند. این افراد در ناامیدی غرق نمیشوند بلکه از بودن در کنار انسانهای دیگر، شاد میشوند.