هورنای معتقد بود که وجه مشخصهی دوران کودکی دو نیاز است:
نیاز به ایمنی و نیاز به ارضا.
آنچه به نظر هورنای اساسی است و در تعیین شخصیت نقش مهمی دارد، نیاز به ایمنی است ـ یعنی داشتن امنیت و رهایی از ترس. از اینرو رشد بهنجار شخصیت در گرو تجربهی احساس امنیت و فقدان ترس است.
وی معتقد است احساس ایمنی در کودک کاملاً بستگی به نحوهی برخورد والدین دارد.
از نظر هورنای بهطور کلی عدم صمیمیت، محبت و عاطفهی والدین نسبت به فرزندان میتواند احساس ایمنی در کودکان را ضعیف کند یا بهطور کلی از بین ببرد. والدین با تنبیههای بیدلیل، تبعیض قایل شدن بین فرزندان، بدقولی، رفتارهای غیرعادی، تحقیر، مسخره و منزوی کردن، احساس ایمنی وی را از بین میبرند و احساس تنفر و دشمنی را در او به وجود میآورند.
هورنای همچنین اعتقاد داشت که کودک، واقعی بودن عشق و علاقهی والدینش را نسبت به خود به خوبی درک میکند و با نمایشها و ابراز محبت دروغین به آسانی گول نمیخورد. احساس تنفر و دشمنی کودک به والدین، به دلایلی چون ترس از والدین، احساس درماندگی، نیاز به دوست داشته شدن و احساس گناه سرکوب میشود.
کودک به جهت تنبیه شدن و کتک خوردن و یا تهدید از سوی والدینش، از آنها میترسد و یا به دلیل مشاهدهی ترس والدین در برابر محرکهایی چون سگ، سایر افراد، میکروب و… او نیز از چنین محرکهایی میترسد. هرچه کودک از والدینش و محرکهای پیرامون بیشتر بترسد، بیشتر احساس تنفر و دشمنی با والدین را سرکوب میکند ـ یعنی، با خود میگوید چون از شما میترسم، مجبورم تنفرم را سرکوب کنم. در موقعیت دیگر، کودک پیمیبرد که عشق و علاقهی والدینش نسبت به او آنقدرها هم شدید نیست، اما چون میترسد که همان مقدار علاقهی والدین را هم از دست بدهد، تنفرش را سرکوب میکند.
ناگفته نماند که در غالب فرهنگها، کودکان عموماً از ابراز تنفر و طغیان نسبت به والدینشان احساس گناه و بیارزشی میکنند و خود را گناهکار میپندارند، لذا هرچه احساس گناه افزایش یابد، سرکوبی تنفر نیز عمیقتر میشود.
به عقیدهی هورنای دست آخر این تنفر واپس رانده، به صورتی که هورنای آن را اضطراب اساسی مینامد، بروز میکند. اضطراب اساسی در یک فرد، یک احساس فراگیر است و نقش مهمی در تمامی ارتباطهای فرد با دیگران، چه در حال، چه در آینده، ایفا میکند. فرد مبتلا به اضطراب اساسی در جریان رشد خود و ارتباط با دیگران برای مقابله با اضطراب از مکانیسمهای دفاعی استفاده میکند و یکی از این مکانیسمهای دفاعی کناره گرفتن از دیگران است. البته منظور کنارهگیری روانی است و نه واقعی و برای این منظور شخص تلاش میکند تا بهطور کامل، مستقل از دیگران عمل کند و با دوری کردن از افراد به ارضای نیازهای درونی و بیرونیاش بپردازد.
گوشهگیری و فاصله گرفتن از دیگران برای این افراد مستلزم سستی و به حداقل رساندن نیازهای هیجانیشان است.
شخص با اجتناب از مراودههای هیجانی با دیگران و چشمپوشی از نیازهای هیجانی خویش سعی میکند خود را در مقابل دیگران بیمه کند. شخصی که چنین روندی را در رفتار خود پیش گرفته است به یک شخصیت
_گسسته ـ یعنی شخصیتی که از دیگران دوری میجوید ـ تبدیل میشود.
شخصیتهای گسسته همیشه سعی دارند که از نظر عاطفی از سایرین فاصله بگیرند. آنها با دیگران رابطه برقرار نمیکنند، نه کسی را دوست دارند و نه از کسی متنفرند. این اشخاص چون نمیخواهند با دیگران رابطهای داشته باشند، تمام احساسهای خود را نسبت به دیگران مانند عشق و تنفر در خود سرکوب یا انکار میکنند.
هورنای در جای دیگری از نظریهی خود یکی از دلایل سرد مزاجی زنان در روابطشان را، عوامل فرهنگی و دوران کودکی آنها دانست. وی اعتقاد داشت که بخشی از ترس زنان در روابط نزدیک، در خیالپردازیهای دوران کودکی دربارهی تفاوت اندازهی بین دستگاه تناسلی و مهبل کودک ریشه دارد. این خیالپردازیها بیشتر حول ترس از آسیب رسیدن به مهبل و درد خیالی ناشی از نزدیکی دور میزند. این حالت در زنان باعث تعارض بین میل ناهوشیار به بچهدار شدن و نزدیکی میشود. در چنین وضعیتی تعارض شدید میتواند منجر به اختلالهای هیجانی و اشکال در برقراری ارتباط با مردان و همچنین باعث شود که زنان نسبت به مردان تنفر و بدگمانی پیدا کنند. از سوی دیگر به دنبال این تعارض ممکن است زنان، زن بودن خود را نفی کنند و بهطور ناهوشیار آرزو کنند که ایکاش مرد میبودند.