معمولاً افراد وقتی جمله “هیچوقت به اندازه کافی... نیستم” را میبینند یا میشنوند ابتدا میگویند “دست از سرم بردار” اما کمی بعد جای خالی آن را به صورتهای زیر پر میکنند:
هیچ وقت به اندازه کافی خوب نیستم.
هیچ وقت به اندازه کافی کامل نیستم.
هیچ وقت به اندازه کافی کافی لاغر نیستم.
هیچ وقت به اندازه کافی قدرتمند نیستم.
هیچ وقت به اندازه کافی موفق نیستم.
هیچ وقت به اندازه کافی باهوش نیستم.
هیچ وقت به اندازه کافی در امان نیستم.
هیچ وقت به اندازه کافی فوقالعاده نیستم.
ما با احساس کمبود زندگی میکنیم پس، آن را درک میکنیم.
برای من و بسیاری از ما، اولین فکری که با آن از خواب بیدار میشویم، این است که “به قدر کافی نخوابیدهام”. فکر دیگر این است که “به قدر کافی وقت ندارم”. درست یا غلط، حتی پیش از اینکه به سؤالی فکر کنیم یا درصدد پاسخگویی به آن برآییم فکرِ “کافی نیست” به طور خودکار برای ما پیش میآید.
ما بیشتر ساعتها و روزهای زندگیمان را با شنیدن، توضیح دادن، شکایت کردن یا نگران بودن دربارۀ چیزهایی که به قدر کافی نداریم، میگذرانیم...
صبحها پس از بیدار شدن، حتی پیش از اینکه در رختخواب بنشینیم و یا پاهایمان کف اتاق را حس کنند، احساس میکنیم که کافی نیستیم، عقب ماندهایم، بازندهایم و چیزی هست که نداریم. هنگام شب هم که به رختخواب میرویم، فکرمان درگیر زنجیرهای از چیزهایی است که آن روز به دست نیاوردهایم یا کارهایی که انجام ندادهایم. ما با افکاری این چنین مزاحم و آزاردهنده به خواب میرویم و با خواب و خیال فقدان بیدار میشویم. درون متأثر از کمبود و ذهنیت ناشی از آن، عامل اساسی حسادتها، طمعها، غرورها و مشاجرههای ما با زندگی است..
ما زمان بیش از اندازهای را صرف محاسبه این میکنیم که چقدر داریم، چقدر میخواهیم، چقدر نداریم، افراد دیگر چقدر دارند، چقدر نیاز دارند و چقدر میخواهند.
آنچه این محاسبه و مقایسۀ مداوم را بسیار بیهوده جلوه میدهد، این است که ما اغلب در حال مقایسهایم. مقایسه زندگی خود، ازدواج خود، خانواده خود و اجتماع خود با تصورات کمالگرایانه و آرمانهای دستنیافتنی، یا مقایسه زندگی واقعیمان را با شرایط آرمانیای که تصور می کنیم دیگران دارند.
غم گذشته (نوستالژی)
نیز شکل خطرناک دیگری از مقایسه است .ما اغلب خود و زندگیمان را با خاطره ای مقایسه میکنیم که نوستالژی به آن شکلی آرمانی میبخشد:“یادت میاد...”
نگرانی دربارۀ کمبودن، پاسخ فرهنگ ما به فشار روانی حاصل از ضربات روانی مختلف است. این نگرانی زمانی ایجاد شده است که ما بهشدت غرق در مشکلات بودهایم و به جای دور هم جمع شدن و ارائۀ راهحلـکه مستلزم آسیبپذیر شدن است _عصبانی شدهایم، ترسیدهایم و به جان هم افتادهایم.
همان دینامیکی که فرهنگ کلی و بزرگتر جامعه را تحت تأثیر قرار میدهد، در فرهنگ خانواده، فرهنگ کار، فرهنگ مدرسه هم تأثیر میگذارد. فرمول شرم، مقایسه و پرهیز از درگیر شدن در همه این فرهنگها وجود دارد و حس کمبود، حاصل این شرایط است.
وقتی مردم از مورد تمسخر یا تحقیر واقع شدن ترس دارند و ارزشمندی فرد به میزان موفقیت، بهرهوری یا سرسپاریاش گره خورده است و در پی مقصر بودن و انگشت اتهام را به سوی دیگران گرفتن روالی عادی است و توهین و برچسبزدن شایع وتبعیض فراوان است شرم (shame) بی داد می کند و فرد برای فرار از آن به کمالگرایی پناه می برد.
پرهیز از درگیر شدن (disengagement): در فرهنگی، که مردم از ریسک کردن یا آزمایش چیزهای تازه میترسند. ساکت ماندن از حرف زدن درباره ماجراها، تجربهها و عقاید فردی آسانتر است. چون به نظر میرسد که کسی واقعاً توجه نمیکند و گوش نمیدهد. و همه برای دیده و شنیده شدن باید مبارزه کنند.
اینها همان موضوعاتی هستند که ما، هر روز برای غلبه بر آنها تلاش می کنیم.
یکی از راههای مقابله با احساس عدم کفایت «با حضور بودن/حضورمندی» است. حاضر بودن و اصلا بودن، مؤلفههای بسیاری دارد اما جوهر اصلی آن آسیبپذیری و حس ارزشمند بودن است، یعنی روبهرو شدن با بیاطمینانی، در معرض قرار گرفتن، ریسکهای عاطفی و خود را کافی دانستن در عین آسیب پذیر بودن.