سفری برای کشف خود
از آنجا که نوزاد نیاز به مراقبت شبانهروزی دارد، سالهای اولیه درعین هیجان و جذابیتشان خسته کننده و توانفرسا هستند، بهویژه اگر یاوری در کنار خود نداشته باشیم.
آنچه شرایط را بدتر میکند این است که شاغل هم باشیم. وقتی درمییابیم که دیگر وقتمان به خودمان تعلق ندارد، به این درک عمیق میرسیم که حتی زندگی هم از آنِ ما نیست. شخص دیگری روی صندلی اتومبیل نشسته است که نیازهای شخصیاش مهمتر و اضطراریتر است.
ارتباط ما و کودکمان مانند حرکت دونفره موزون و هماهنگی است که انرژی زیادی از ما میگیرد و سرنوشت ما را بههم پیوند میزند. از رهگذر چنین درکی است که کودک نوزاد ما میتواند اندک اندک ما را به عمق وجودمان سوق دهد. در این صورت است که عشق، احساس گناه، سردرگمی، ناامنی، خستگی طاقتفرسا و درد و رنج را با شدت و حساسیتی جدید حس میکنیم. ما که پیش از این هرگز به این شکل مسئول مراقبت از کسی نبودهایم، پیوسته مجبور میشویم از خود بگذریم و به دیگری ببخشیم و این ما را با بالاترین و پایینترین مرتبه وجودمان روبهرو میسازد. ما بخشهایی از وجود خود را کشف میکنیم که قبلاً از وجودشان آگاه نبودیم: ظرفیت عشق ورزیدن، بخشیدن، خدمت و مراقبت کردن و نیز میل به کنترل، قدرت، درک و کمال.
از آنجا که نوزاد در لحظه زندگی میکند و برنامه از پیش تعیینشده یا میلی به کنترل دیگری ندارد، از درگیر شدن و درآمیختن با او باکی نداریم. از آنجا که هر لحظه برای کودک لحظهای کاملاً جدید است، پیشبینی پذیری و برنامهای هم در کار نیست. شش ماه اول، حقیقتا دورهای است که لاجرم زندگی را آنگونه که هست میپذیریم، دورهای که آرزوی شرایطی غیر از آن، درخواستی بیهوده است. در این دوره کودک در عین عجز و درماندگی کاملش کنترل همه چیز را در درست دارد و وجود ما صرفا در اختیار او و نیازهایش قرار دارد.
ما با خدمت کردن به کودک دراقع به خود خدمت میکنیم و به سبب مراقبت روزانه از فرزندمان به ظرفیت پهناور وجود خود برای مهرورزی و عشق بیقیدوشرط پی میبریم.
البته از آنجا که قبلاً عادت نداشتهایم لحظهبهلحظه در خدمت وجود دیگری باشیم، حضور داشتن برای طفل نورسمان واقعا دشوار است. ما که پیش از این عادت کرده بودیم پیوسته بر نیازها و علائق خود تمرکز کنیم حالا مجبوریم خود را نادیده بگیریم و تماما در اختیار فرزندمان باشیم. کسانی که جرئت میکنند و چالش را میپذیرند، درمییابند که بخشیدن و از خود گذشتن، رشتههای وابستگی به ایگو و خودخواهی آنها را از هم میگسلد و فرصت زیستن در منطقه بی«خود»ی را برای آنها فراهم میسازد و آنها را با ازخودگذشتگی همآغوش میسازد.
از خودگذشتگی یا به عبارتی کنار گذاشتن خود، در رشد طفل نقشی اساسی دارد.
طفل زمانی احساس میکند تجربه درونیاش درک و تصدیق شده است که بازتاب آن را در صورت والدینش ببیند.برای روشن شدن مطلب، تصور کنید که کودکی ناراحت است و مادرش بهجای آنکه طوری رفتار کند که حاکی از درک ناراحتی او باشد، شروع به خندیدن کند یا خشمگین شود. چنین تجربههایی باعث گسیختگی و گیجی کودک میشوند. حال آنکه اگر پدر یا مادر با در آغوش گرفتن او به او نشان دهند او را درک کردهاند، طفل این درک شدن را احساس میکند و کمکم آرام میگیرد و به این ترتیب انسجام و یکپارچگی او شکل میگیرد. البته گاه بهخاطر دغدغههای فکری نمیتوانیم با تمام وجود به فرزند خود پاسخ دهیم و برای او حضور واقعی داشته باشیم. مثلاً اگر خود درباره موضوعی ناراحت یا نگران باشیم نمیتوانیم متقابلاً در شادی فرزندمان سهیم باشیم و آن را انعکاس دهیم. در چنین مواقعی ممکن است به خود بگوییم:
«وقتی درون خودم غوغاست، چطور میتوانم تو را آرام کنم؟»
«وقتی خود از نگرانی میترسم چطور میتوانم به تو آرامش بدهم؟»
چنین شرایطی گاه برای همه ما پیش میآید اما مراقبت از طفل اغلب مستلزم آن است که درد و رنج خود را کمرنگ ببینیم و به نیاز کودکمان رسیدگی کنیم. در این موقعیتها راه بیرون شدن از درد، از میان آن میگذرد، چرا که اجازه میدهیم درد و رنجمان همانگونه که هست کنارمان باشد.
تربیت هشیارانه به این معنا نیست که همیشه همه چیز روبه راه باشد بلکه به این معناست که هر دو (ما و فرزندمان) با هرشد کنیم.
کودکان درعینحال که بسیار باگذشت هستند، در مواقعی که ما درگیر دغدغههای خود هستیم، بسیار آسیبپذیر هم هستند. اما اگر ما محدودیتهای خود را با آرامش بپذیریم آنها نیز یاد میگیرند محدودیتهای خود را بپذیرند.