صبح ها چای می خورید یا قهوه؟ در بیست و یک سالگی عاشق دختری شدم که حاضر بودم جانم را برایش بدهم، اصلا داشتم جانم را می دادم. عشق و عاشقی با من کاری کرده بود که نه خواب داشتم نه خوراک. نه روز داشتم و نه شب.
صبح ها هرروز ساعت شش و نیم بیدار می شدم و یک ربع به هفت سر کوچه ایستاده بودم تا وقتی عشقم در پارکینگ خانه شان را باز می کرد او را ببینم. بعد از همان لحظه منتظر ساعت چهار عصر بودم که ماشین عشقم جلوی در پارکینگ شان متوقف می شد و عشقم از ماشینش پیاده می شد . دلخوشی من همین دیدارهای لحظه ...