گام به گام پیش بروید
روابط پیچیده و تحقق آنها، همه یکجا در زندگی ناگهان شکل نمیگیرد و ظاهر نمیگردد. آنها به مرور زمان، یکی یکی رشد و گسترش مییابد.
اگر ما بتوانیم رابطهای که با آن مواجه میشویم به دقت تجزیه و تحلیل کنیم خواهیم دید هر کدام از مبادلههای برای آن مثل سلولهای بدن و یا آجرهای یک خانه، مانند اجزای ابتدایی ارتباطات عاطفی هستند. هر معاوضهای شامل اطلاعات عاطفیای هست که میتواند رابطهها را میان مردم تقویت یا تضعیف کند.
چند مثال:
«هی مادر، ناهار کی حاضر میشه؟
ــ نق نزن! هر وقت گذاشتم روی میز!»
«بازم گزارش ماهانهات که به تأخیر افتاد.
ــ چرا به ایمیلهایت نگاهی نمیکنی؟ دیشب برایت فرستادم.»
🔺خواستهها و برآورده کردنشان میتواند رویدادهایی بزرگ، مطلوب و گیرا و پالایشکننده، مثل آنهایی که ما در فیلمها میبینیم باشد:
«با من ازدواج میکنی؟
ــ حتما حتما»
🔺 یا ممکن است بده بستانهای کوچک و روزمره باشد:
«یه نوشیدنی هم واسه من بخر، باشه؟
ــ حتما، چیز دیگهای نمیخواهی، چیپسی...؟
🔺 خواستهها میتواند لطیف و ظریف باشد:
«لباس قشنگیه.»
🔺 ممکن است روراست و بیپروا باشد:
«میخوام با تو عشقبازی کنم.»
🔺خواستهها میتواند بهطور نسبی بده بستانهایی مهم بین غریبهها باشد:
«ممکنه یه تاکسی برای من صدا بزنید؟»
🔺 یا میتواند رازهایی تلخ و درگوشی میان دوستان باشد:
«باور نمیکنی دیشب چه اتفاقی برام افتاد.»
🔺گاهی برای طولانی شدن دوستی در زوجهایی که میخواهند نزدیک باقی بمانند، ضرورت دارد:
«خیلی دلم برات تنگ شده. بریم جایی و حرفی بزنیم.»
پاسخ مثبت دادن به خواستهها بهطور طبیعی به تأثیر متقابل میانجامد و اغلب هر دو برای یکدیگر به گسترش خواستهها دست میزنند. گوش سپردن به این نوع مبادلهها، مثل این است که شاهد بازی ماهرانهی پینگپنگ دو نفر باشیم:
«امروز برای ناهار چه میکنی؟
ــ ساندویچی آوردهام. میل داری بریم بیرون با هم بخوریم؟
ــ حتما. ولی اول باید از سوپر چیزی بخرم. چیزی لازم داری؟
ــ آره. برام سُس فلفل بگیر.
شاید عکسهای خانوادهام را بیاورم و با هم تماشا کنیم.
ــ چه خوب. خوشحال میشم.
ــ آره خوبه، بهتره شروع کنیم.»
🔺 ولی پاسخ منفی به خواستهای، خودبهخود رابطهی عاطفی را خاموش میسازد. تمام خواستهها را قطع میکند. بازی تمام میشود. بازیکنان میخواهند توپهای پینگپنگشان را بردارند و بروند خانه:
«امروز برای ناهار چه میکنی؟
ــ ناهار؟ چه کسی وقت داره ناهار بخوره؟
ــ پس باشه برای وقت دیگه.
ــ آره، یه وقت دیگه.»
🔺 اما «وقت دیگه» بهندرت بهدست میآید. درواقع، احتمال اینکه فردی بکوشد خواستهای را که یکبار رد شده دوباره مطرح کند، نزدیک به صفر است. البته معنای آن این نیست که باید هر دعوت به ناهاری را پذیرفت. باید دعوتهای خاصی را رد کرد ولی رابطهی عاطفی را نگاه داشت:
«امروز برای ناهار چه میکنی؟
ــ ای کاش وقتی برای ناهار داشتم. باید این گزارشو تمام کنم. برنامهات چیه؟
ــ ساندویچی آوردهام. فکر کردم بریم بیرون تو فضای باز. اول باید برم سوپر نوشابهای بگیرم. چیزی میخواهی برات بخرم؟
عالیه زحمتی نیست برایم همبرگر با سس فلفل بگیری؟ زحمتی نیست؟
ــ نه چه زحمتی!»
🔺 هر چه رابطهها رشد و ژرفای بیشتری پیدا میکند، خودبهخود بر شدت و فراوانی خواستهها افزوده میگردد. به قدمهایی که باید بردارید تا در محل کارتان با کسی دوست شوید، بیندیشید. خواستهی شما ممکن است روز اول پرسشی مربوط به طرز کار با رایانهای باشد.
🔺 ممکن است دربارهی نرم افزار رایانه پای لطیفهای هم به میان آید، البته لطیفهای تمیز و اخلاقی و بدون اشکال. دوست آیندهی شما میخندد و شما را به ناهار دعوت میکند.
فرید میپرسد:
«نزدیک اینجا زندگی میکنی؟
ــ نه. در شرق شهر.
ــ اینجا که کار نمیکنی؟
ــ چرا در فروشگاه...
ــ اوم...
ــ رفتن و آمدن سرکار خودش یه مسافرته.
ــ آره، یه مسافرته، ولی بهش عادت کردم.
ــ اونجا یک شرکت بیمه است؟
ــ اُم...
ــ اونجا کار میکنی؟
ــ بله.»
گفتوگو همچنان ادامه دارد. درست مانند مصاحبهای بد و سنگین برای تصدی شغلی. فرید به خودش میگوید: «فکر میکردم خجالتیه ولی اینطور نیست. کمی افسرده است. شاید خود من هم افسردهام. شاید از مردای کچل بدش میآد. شاید باید جای بهتری با او قرار میگذاشتم. شاید از آمدنش پشیمونه.» این افکار پریشان ادامه دارد و فرید را نچسبتر و ملالتآورتر میسازد: «نه این جواب نمیده. نباید دعوتاش میکردم. چهطوری خودم و از این بند خلاص کنم؟»
🔺 پرسش خوبی است، ببینم اگر فرید چند اصلاح و تغییر در پرسشهایش میداد و اگر مریم اطلاعات بیشتری میداد، چه میشد. صحنه را از جایی که مرد با فنجان قهوه برمیگردد دنبال میکنیم:
«بفرمایید.
ــ متشکرم.
ــ دیشب مدت زیادی در مهمانی بودم.
ــ چه خوب!
ــ من و سارا خیلی ساله با هم دوستیم. برات گفتم که همدانشکدهای بودیم.
ــ بله گفتی. در...
ــ سارا، چهجور آدمی است؟
_من و سارا با هم کار می کردیم.
ــ در آن شرکت بیمه، در شرق شهر؟
ــ بله، در شرکت ...
ــ یادم میآد، سارا از آنجا بدش میآمد. رییساش عصبی بود. وای خدای من! چه حرفی زدم. شما رییس بودید، نبودید؟
فرید میخندد:
ــ نه من نبودم. خدا را شکر. فرد دیگری بود.
ــ شما هنوز اونجا کار میکنی؟
ــ نه در حال حاضر در جایی دیگر.
ــ چی شد که از آنجا بیرون آمدی؟
ــ نمیدونم. روزی از خواب پا شدم و احساس کردم دیگه نمیتونم سر این کار برم. تلفن زدم گفتم بیمارم و همان روز بهدنبال کار جدیدی رفتم.
ــ فورا هم کار پیدا کردی؟
ــ نه، یک ماه طول کشید.
ــ کار جدیدت چیه؟
ــ کار خوبیه، از کار در آن شرکت که بهتره. برای ادامهی تحصیل وقت کافی دارم.
ــ مگه دانشکده میری؟
ــ بله، دارم سعی میکنم از این اداره هم بیرون بیام. ببین من به مردمشناسی علاقه دارم...
ــ مردمشناسی علم جالبی نیست. من در این رشته کارشناسی دارم. ولی دارم کار تجاری میکنم. اشتباه بزرگی کردم. داشتی میگفتی میخواهی چهکار کنی؟
ــ داشتم میگفتم کار بیمه... خیلی خستهکننده است. ولی اگر بتونم در رشتهی مردمشناسی کارشناسی بگیرم، فکر میکنم...»
🔺 گفتوگوی آن دو را قطع میکنیم. تفاوت در کجاست؟ فرید کمی خوشبرخوردتر است. از آن مهمتر، روش ابراز علاقهاش به زندگی با مریم است. قبول، مریم هنوز خجالتی است، ولی فرید با پرسشهایش او را از این حالت بیرون میآورد. ولی اینبار، پرسشهایش در مورد مسایل پیشپا افتاده نیست. از آنجا که سؤالاتی میکند که جوابهای آزادی را میطلبد و به قلب ارزشها و خواستههای آن زن نفوذ میکند، مریم راهی جز پاسخگویی به آنها، ندارد. علاقهی فرید به واقعیت مریم، موجب گرایش قلبی زن نسبت به او میگردد. این امر روحیهی مرد را بالا میبرد و مانع ملال و خشکیاش میگردد. توجهاش در جایی که باید باشد، یعنی مریم تمرکز پیدا میکند. مریم لحظه به لحظه بیشتر به فرید علاقهمند میشود.و احساس میکند دارد به خواستهاش یعنی به رابطهی عاطفی میرسد.
گروه روانپزشکی دکتر مهدی قاسمی