دکتر مهدی قاسمی
روانپزشک و رواندرمانگر
ترس از صمیمیت در مرکز وابستگی مشترک وجود دارد. ما از صمیمیت میترسیم چون از ترکشدن، مورد خیانت قرار گرفتن و طرد شدن میترسیم، ما این ترسها را داریم چون در کودکی از آنها زخم خوردهایم.
ما ترک شدن و طرد شدن و مورد خیانت قرار گرفتن را از طریق والدینمان تجربه کردهایم چون آنها نیز زخم خورده بودهاند. آنها روابط سالمی با خود نداشتهاند ـ آنها وابستگان مشترکی بودهاند که به خود خیانت کرده و خود را ترک کردهاند ـ و رفتار آنها باعث شده است که ما احساس بیارزشی و محبوب نبودن بکنیم.
واقعیتی که در آن رشد کردیم تنها واقعیتی بود که میشناختیم. ما فکر میکردیم رفتار والدینمان نمایانگر ارزش ماست. همانطور که (والدین وابستهی مشترک ما) فکر میکردند رفتار ما یکی از فاکتورهای ارزشی آنهاست. در هستهی رابطهی خود با خود، ما خودمان را ناقص، دوست نداشتنی و بیارزش میدانیم ـ که دلیل آن آسیبهای عاطفی دوران کودکیمان است. وابستگی مشترک ریشه در خود برنامهریزی شدهی حاصل از دوران کودکی دارد.
این برنامهریزی یک سیستم دفاعی است که فردیت ما برای کمک به بقایمان اتخاذ کرده است. این برنامه نشئت گرفته از احساساتی مثل شرمندگی، نقص، بیارزش بودن و محبوب نبودن است.
سیستم دفاعی وابستگی مشترک، از ما در مقابل ترک شدن، مورد خیانت واقع شدن، و طرد شدن به دلیل بیارزشی یا شرمندگیمان دفاع میکند.
نقشهای اجتماعی و خانوادگی به ما آموختهاند که ظاهر را حفظ کنیم و شرمندگیهایمان را از دیگران پنهان کنیم. تا وقتی که بهطور ناخودآگاه نسبت به زخمهای احساسی دوران کودکی و برنامهریزیهای عقلانی عکسالعمل نشان میدهیم، این موارد تکرار میشوند و خود را همچنان با افراد دست نیافتنی درگیر میکنیم. خود را در معرض طرد شدن، مورد خیانت واقع شدن قرار میدهیم و در چهرهها و مکانهای نادرست به دنبال عشق میگردیم.
از سوی افرادی که بیشترین علاقه را به آنها داشتهایم، همان قدرتهای برتر، بیشترین آسیب را دیدهایم. تعلقات احساسیمان که در اثر ترس از صمیمیت به وجود آمدهاند نتیجهی مستقیم تجارب کودکیمان هستند. زندگی ما سرتاسر عکسالعمل در مقابل الگوهای عقلانی بوده است که خود بودن ما برای غلبه بر آسیبهای احساسی اتخاذ کرده است
بخشی از مغز کودک که منطقی و عقلانی است، بخشی که مفاهیم انتزاعی (مثل زمان و مرگ) را درک میکند، بخشی که میتواند به کودک دید و نمایی عینی از خود یا زندگی بدهد، تا سن ۷ سالگی رشد نمیکند (سن دلیل و منطق) به عنوان کودکان خردسال، ما کاملاً خودمحور و جادو اندیش بودهایم. ما ظرفیت درک این مسئله را نداشتهایم که قدرتهای برترمان انسانهای کاملی نیستند. ما نقش الگویی آنها را نظارهگر بودهایم، رفتارشان را تجربه کردهایم و وقایع احساسی محیط پیرامونمان را حس کردهایم، نگرانی، عصبانیت، تنفر، ترس، خشم، درد، شرم و غیره… و از نظر احساسی آسیب دیدهایم.
فردیت ما خود را با محیطی که تجربه میکند، سازگار کرده است.
او سیستمهای دفاعی احساسی و رفتاری را در عکسالعمل به دردهای احساسی که از سوی والدینمان تجربه کردهایم، ایجاد کرده است، والدینی که خود وابستگان مشترک زخم خوردهای بودند. آنها ما را التیامی برای احساس بیارزش بودن خود میدانند. ادامهای از آنها که به زندگیشان معنا میبخشد یا شاید آنها را دردسر و باری بر دوششان احساس میکنند که نمیگذارند رؤیاهایشان به حقیقت بپیوندد.
والدین برخی از ما آنقدر درگیر اعتیاد به الکل یا نمایش بقای خود یا شغل خود بودهاند که اصلاً ما را ندیدهاند.
هم والدین و هم جامعه به وضوح از طریق پیامهای مستقیم یا نقشهای الگویی به ما آموختهاند که متقلّب و ریاکار باشیم. آنها به ما آموختهاند با گذاشتن نقاب و حفظ اسرار به دیگران قدرت دهیم، حتی مهمتر از آن، الگوهای ما به ما آموختهاند در احساسات نیز ریاکار و متقلب باشیم. از آنجا که صداقت در احساس خطرناک بود ما خود را گم کردیم، نمیدانستیم چگونه از نظر احساس به خود تعلق یابیم و در عوض برای بقا تصویری غلط از خود ایجاد کردیم. یاد گرفتیم که برای افراد مختلف، ماسکهای مختلف بزنیم.
بر طبق تحقیقاتی که بر روی پویایی خانواده صورت گرفته، بچههای خوب، قهرمانان خانواده، فریبکارترین افراد در احساسات بوده و نمیتوانند با خود ارتباط برقرار کنند، در عوض بچههای بد، یا همان پسر بلا، صادقترین فرد از نظر احساسی، در خانوادههای غیرفعال هستند.
در یک جامعه با وابستگی مشترک ما یاد گرفتهایم به نام عشق از طریق تسلط و شرمنده ساختن کسانی که دوستشان داریم، آنها را کنترل کنیم. یاد گرفتهایم به آنها بگوییم چه بکنند و چه نکنند و این کار را تنها برای حفاظت از قدرت خودیت خود انجام میدهیم.
تجربهی احساسی ما از عشق یک تجربهی #کنترل_کننده است اگر هرکاری که من میگویم بکنی دوستت خواهم داشت). تجربهی احساسی ما از عشق، شرمندهکننده، متقلبانه و سوءاستفادهگرانه است.