هدف ما این است که بررسی کنیم در گذشته چه گرفتیم و چه نگرفتیم. میخواهیم کارهای ناتمام خود را شناسایی نماییم. امروز که بالغ و بزرگ هستیم، میتوانیم این کارهای ناتمام را تمام کنیم و به زندگیمان سر و سامانی بدهیم.
احساس بی ارزش بودن میتواند ناشی از زندگی کردن در خانهای باشد که انتظارات سختگیرانهای حاکم بودند و معیارها در سطح بالا قرار داشتند. ممکن است مقررات سختگیرانهای حاکمیت داشتند و به احساسات و عواطف ما بهای لازم داده نمیشد.
افرادی که به این خانوادهها تعلق دارند به لحاظ احساسی و عاطفی رشد نمیکنند. زندگی احساسی آنها بلوغ نیافته باقی میماند، در حالی که در سایر عوامل کودک رشد میکند.
گاه ما این شرایط را عقبماندگی احساسی مینامیم. این بچهها اغلب به لحاظ عقلی و جسمی حسابی رشد میکنند اما هنوز کودک هستند بدون توجه به سن و سالشان کودک هستند. به این بچهها اغلب بچههای بالغ میگوییم.
به لحاظ ظاهری بزرگ و بالغ به نظر میرسند. مسئولیتهای بالغانه دارند. سبک و طرز زندگیشان بالغانه است. اما در درون، چونان یک کودک آسیبپذیر هستند. به ظاهر شایسته و با صلاحیت هستند، اما در دلشان رنجش دارند.
تجربه نشان می دهد ، کسانی که احساس ارزشمندی ضعیف دارند همیشه میخواهند خودشان را برای آینده آماده کنند.
پیام ما به آنها این است که زمان تمرین تمام شده و نمایش شروع شده است. حالا زندگی اینجا و در اختیار شماست. این مفهوم بسیار مهمی است زیرا کسانی که خودباوری ضعیف دارند، همیشه به زمانی چشم دوختهاند که قرار است به کسی که باید تبدیل شوند. احساس میکنند تنها در آن زمان است که میتوانند به احساس بهتری برسند.
خوشبختی چیزی نیست که در یک بستهبندی تمیز بگذارند و به شما پیشکش کنند. خوشبختی به معنای روبهرو شدن با واقعیت و پذیرفتن آن بهگونهای است که وجود دارد. خوشبختی به مفهوم همجریان شدن با شرایط است.
خوشبختی در اشکال مختلف از راه میرسد. گاه بسیار شدید است، گاه تصور ناکردنی است. زمانی که احساس خوشبختی میکنیم که با موضوع خوشبختی مشغله ذهنی نداشته باشیم.
برای شاد بودن و رضایت داشتن، کار به خصوصی نباید بکنیم، به موفقیت خاصی هم نباید برسیم. مسئله بر سر بودن است و نه کاری انجام دادن.
کودکان بالغ یا بالغهای کودک مانده در انتظارات به سر میبرند. آنها به عنوان کودک معتقد بودند اگر از خانه پدری بیرون بروند، مستقل میشوند، حرف زور نمیشنوند و میتوانند زندگی خود را به شکلی که میخواهند اداره کنند. آدمهای جالبی را پیدا کنند تا در کنار آنها زندگی کنند.
آنها به یقین میپندارند که به خواستههای خود میرسند و دستکم مطمئن هستند که هرگز مانند پدر و مادر خود نمیشوند. هرگز.
یکی از انتظارات عمده این است که، حداقلی از احساس ناخوشایندی وجود خواهد داشت. فکر میکنم این در نتیجه سرزنش کردن پدر و مادر و دیگران است که آنها را مسبب ناخشنودی خود در زندگی میدانند.
وقتی کسی مستقل میشود، از رفتارهای ناخوشایند قبلی فاصله میگیرد. بنابراین میتوان انتظار داشت که زندگی خوشایندتر شود، از شدت استرس آن کاسته شود و بتوان شادمانتر زندگی کرد. شاید بخشی از شادمانی و احساس خوشبختی، دوام آوردن و تحمل کردن تألمات زندگی است. تحمل نومیدیها و ناخشنودیها.
این اندیشهها، احساسات و نظرات در دوران کودکی شکل گرفتهاند. به جای گوش دادن و اعتماد کردن به خویشتن درون خود، بسیاری با انتظارات خانواده، مدرسه، دوستان و رسانهها همگام میشوند. تلویزیون یک منبع مهم برای بسیاری از انتظارات ماست.