آیا اعتماد کودک به خودش و به ادراکش میتواند او را از بلاها دور نگه دارد؟ و اگر ما به ادراک کودک اهمیت ندهیم، آیا این باعث نمیشود که او غریزه شناخت خطر را از دست بدهد و به احساس خود اعتماد نکند و در نتیجه تحتتأثیر اشخاصی قرار گیرد که منافع او را در نظر ندارند؟
دنیای خارج تلاش میکند کودک را نسبت به زنگ خطر درونیاش ناشنوا کند:
ــ «خوب، ناجی غریق اینجا نباشه، تو که شنا بلدی!»
ــ «دلیلی برای ترسیدن نیست. اگر ماشین بیاد، فرصت هست که دوچرخه را به آنطرف بچرخانی.» یا:
ــ «ترسو نباش، همه بچهها دارند امتحانش میکنند، اعتیاد نمیآره.»
امکان دارد زندگی و مرگ کودک، به اعتمادکردن او به صداهای کوچک درونیاش بستگی پیدا کند.
یک سال پیش اگر کسی از من میپرسید: «صحه گذاردن بر احساسات بچهها چه اهمیتی دارد؟»، شاید با شک و تردید میگفتم: «خوب، گمان میکنم از برخوردهای خانگی جلوگیری میکند و مطمئنا ضرری هم ندارد.» اما حالا، به این سؤال جواب دقیقتری خواهم داد. چون حالا کاملاً فهمیدهام زمانی که به کودک میگوییم او نمیفهمد چه حس میکند، نهتنها او را از دفاع طبیعیاش محروم کردهایم، بلکه او را گیج، بیحس، و سردرگم، بار میآوریم. او را مجبور میکنیم دنیایی غیرواقعی از کلمات، و سیستمهای دفاعیای بسازد که هیچ ارتباطی با واقعیتهای درونیاش ندارد. او را از شخصیت واقعیاش جدا میکنیم؛ و زمانی که به او اجازه نمیدهیم بداند چه حس میکند، احساس کمتری برای درک آدمهای اطرافش خواهد داشت.
اما زمانی که واقعیت احساسات بچهها را به رسمیت میشناسیم، چه نعمتهای فوقالعادهای به آنها میدهیم: قدرت حرکت از موضع احساسات درونی، امکان داشتن یک قلب رئوف، فرصت ارتباط داشتن با یک وجود استثنایی، یعنی خودش.