یالوم در مورد تجربیاتش با بیماران سرطانی این چنین می گوید: درطول سالها کار با بیماران سرطانی لاعلاج، متوجه شده ام که بسیاری از آنان، بحران و خطری را که از سر می گذرانند، فرصتی میبینند برای تغییر.
این بیماران دگرگونیهای تکاندهنده و تحولات درونیای را گزارش میکنند که به جزعبارت «رشد فردی»، قابل وصف نیست:
این تحولات بدین شرح است:
تنظیم دوبارهی اولویتهای زندگی: ناچیز شمردن مسائل کم اهمیت
احساس رهایی: دیگر می توانند کارهایی را که دوست نداشته اند انجام ندهند.
افزایش درک زندگی در زمان حال به جای آنکه زندگی کردن را به دوران بازنشستگی یا زمان دیگری در آینده موکول کنند.
قدردانی پرشور از واقعیت های اساسی زندگی: تغییر فصل، نسیم، برگ ریزان، اخرین کریسمس و مانند اینها
ارتباط عمیقتر با عزیزانشان نسبت به دوران پیش از بروز بحران
ترسهای بین فردی کمتر، نگرانی کمتر از بابت طرد شدن، تمایل بیشتر به پذیرش خطر نسبت به دوران پیش از بروز بحران
سناتور ریچارد نوبرگر، کمی پیش از مرگ بر اثر سرطان، این تحولات را اینگونه توصیف می کند:
تحولی در من به وجود آمد که معتقدم برگشت ناپذیر است. دلواپسی برای شهرت، موفقیت سیاسی، وضعیت مالی، همه و همه ناگهان بیاهمیت شد. در آن ساعات اولیهای که دریافتم سرطان دارم، هرگز به کرسیام در سنا، حساب بانکی ام یا سرنوشت دنیای آزاد
نیندیشیدم...
از زمانی که بیماری ام تشخیص داده شده، من و همسرم حتی یک بار هم باهم جروبحث نکرده ایم. عادت داشتم وقتی غذا را مطابق سلیقه ی وسواسی و دیر پسند من نمی پخت، وقتی فهرست میهمانان را بدون مشورت با من تنظیم می کرد و وقتی برای خرید لباس پول زیادی می داد، به او پرخاش کنم.اما حالا متوجه این مسائل نمی شوم یا به نظرم بی ربط می آیند...
به جای آنها، سپاسگزار چیزهایی هستم که زمانی به راحتی ازشان میگذشتم : ناهار خوردن با یک دوست، مصاحبت همسرم، خواندن شبانه ی کتاب یا مجله با نور ملایم چراغ خوابم، شبیخون به یخچال برای یک لیوان آب پرتقال یا یک برش کیک
برای نخستین بار فکر میکنم واقعا دارم طعم زندگی را میچشم. بلاخره دریافتهام فانیام.
وقتی فرصتهایی را به یاد میآورم که حتی در بهترین وضعیت سلامتیام، به خاطر غرور بی جا، ارزش های ساختگی و خیالبافیهای بیاهمیت از دست دادهام، به خود می لرزم.
به طور خلاصه، مفهوم مرگ نقش سرنوشت سازی در روان درمانی دارد.
زیرا دارای نقش سرنوشتسازی در تجربهی زندگی هریک از ماست. مرگ و زندگی وابسته به یکدیگرند: اگرچه نفس مرگ نابودمان میکند، اندیشهی مرگ نجاتمان میدهد. شناخت مرگ، شوق زندگی می آورد، در دید انسان نسبت به زندگی تغییر بنیادینی ایجاد میکند و زندگی فرد را از مرتبهای که مشخصهاش وانمودسازی، بی دغدغگی و اضطرابهای پیش افتاده است به مرتبهای اصیلتر رهنمون میشود.
تاریخ زندگی بشر نشان می دهد برای انسان حوادثی پیش می آید که در اختیار او نیست و سرنوشت حتمی او است. یکی از این حوادث، مرگ است که با تحلیلهای متفاوتی روبه رو است. بعضی آن را مرحله ای از مراحل زندگی انسان بر می شمرند و برخی آن را پایان زندگی قلمداد میکنند. گرچه به نظر میرسد، کسانی که به دیدگاه اول معتقدند کمتر باید از این مسئله نگران باشند، اما واقعیت این است که عموما پیروان هر دو دیدگاه از فکر کردن درباره مرگ دچار اضطراب میشوند. درست است که به طور طبیعی انتقال از مرحلهای به مرحله دیگر، به دلیل بیتجربگی از مرحله جدید تشویش و ناآرامی نسبی به وجود میآورد و این وحشت در انتقال از عالم رحم به عالم ماده نیز، وجود داشته و از وحشتناک ترین مواضع به حساب آمده است، اما این وحشت دوره نسبتا کوتاهی داشته که به مرور زمان پایان یافته و حتی وحشت به لذت از بهره مندی نعمت های دنیا تبدیل شده است. درباره مرگ، برای عموم انسان ها این تصور پدید نیامده است که دوره وحشت کوتاه خواهد بود و تردید و اضطراب بالا در انسان ها کاملا مشهود است. مرگ، رویداد مهم و نهایی زندگی است. مردن از لحاظ فیزیولوژیکی به منزله توقف کارکردهای کامل حیاتی است، ولی از لحاظ روان شناختی، ممکن است برای افراد مختلف، معناهای متفاوتی داشته باشد . مردن به معنای از دست دادن عزیزان، توقف فعالیت های زندگی، رهاکردن تجربه ها و ورود به دنیایی ناشناخته است. روان شناسان تا آغاز نیمه دوم قرن معاصر مفهوم مرگ را مرحله انتقالی در چرخه زندگی نمی دانسته و حتی بررسی آن را چندان خوشایند نمی دیدند، اما در سی سال اخير، مرگ به طور جدی در حوزه روان شناسی رشد بررسی شده است.
انسان با سایر مخلوقات در تولد، بیماری، جوانی، بلوغ، سالخوردگی و مرگ سهیم است ولی از میان همه جانداران تنها انسان است که به عنوان موجودی هوشمند می داند که روزی خواهد مرد و تنها انسان است که قادر است پایان کار خویش را به انتظار کشد. آگاه است از اینکه بالاخره زمان مرگش فرا خواهد رسید و تدابیر و دوراندیشی های خاصی به خرج میدهد تا از خود در برابر خطر نابودی محافظت کند (الياس، - ۱۳۸۵). اما مرگ پدیده بیگانه ای نیست که از بیرون به قلمرو حیات تجاوز کند.
مرگتصادفنیست بلکه یک قانون است که از همان ابتدای حیات با زندگی پیوستگی دارد. به این ترتیب، انسان را از تفکر در باب مرگ و کوشش برای شناخت آن گریزی نیست، اما این تفکر در باب مرگ بهایی دارد که انسانبایدبپردازد و آن سپریکردنعمری در سایه ترس از مرگ است. ترس از مرگ، هراس از ناشناخته ها نیست و معنای آن بسیاری از ترس های موجود در زندگی را هم که در محرومیت ها و شکست ها انعکاس می یابند، در بر می گیرد (معتمدی، ۱۳۸۹). اضطراب مرگ صرفا یک اضطراب دور دست نیست که در پایان راه به انتظار ما نشسته باشد. اضطراب نهفته ای است که به نهانگاه های احساس رخنه می کند تا جایی که گویی طعم مرگ را در همه چیز می چشیم . در اواخر بزرگسالی، سالخوردگان به مرگ می اندیشند و در باره آن صحبت می کنند. آن ها از تغییرات جسمانی ، میزان بالاتر بیماری و معلولیت و از دست دادن خویشاوندان و دوستان، شواهد بیشتری برای مرگ به دست می آورند. تجربه کردن مقداری اضطراب در باره مرگ طبیعی است. اما مانند سایر ترس ها، چنانچه این اضطراب خیلی شدید باشد سازگاری کارآمد را تضعیف میکند ( برک، ۱۳۸۷) .
او درباره هراس از مرگ طی پنجاه سال گذشته به طور گسترده پژوهش و تحقیق انجام شده است، با این حال، هنوز تعریف دقیقی از این مفهوم به دست نیامده است. یکی از ابتدایی ترین تعریف ها هراس از مرگ را واکنشی هیجانی مشتمل بر احساسات و نگرانی های ذهنی ناخوشایند ناشی از تفکر در خصوص مرگ می اند. هراس از مرگ را احساس ناراحتی توأم با ترسی که معطوف به مرگ خود یا دیگران است و همچنین همراه با در نظر گرفتن مرگ به عنوان پایانحیات و همچنین تجسم مراسم تدفین و جسد خود، تعریف می کنند. این هراس، نوعی ناراحتی و ناایمنی هیجانی به وسیله افراد سوگوار است. همانطور که ملاحظه می شود چه این اضطراب واکنشی است در برابر خطری نامعلوم، درونی، مبهم و منشأ آن ناخودآگاه و غیرقابل مهار است و عوامل متعددی آن را ایجاد می کنند (استارت و لاریا، ۲۰۰۱).